
درباره کتاب پاریس پاریس
این کتاب داستان دختری به نام ملک است. او دختری با اصالت کرد قوچانی است که در فرنگ درس پزشکی خوانده و به ایران برگشته است. مادرش غزال مرده است و پدرش (یا شخصی که ملک فکر میکند پدرش است) برای او هرکاری میکند. حالا او به ایران برگشته است. شخصیت دیگر داستان مهیار خبوشانی است. داستانی محور مهیار و ملک شکل میگیرد و در بستر اتفاقات تیر ۱۳۱۴ روایت میشود. زمانی که رضاشاه دستور حذف کلاه پهلوی و یک دست شدن لباس مردان را داد و با تحصن در مسجد گوهرشاد روبهرو شد. تحصنی که چهره حقیقی رضاشاه را زود به همه نشان داد و نتیجهاش کشته شدن صدها تن به دست سربازان او بود.
درباره سعید تشکری
سعید تشکری درسال ۱۳۴۲ متولد شد. او نویسنده، کارگردان و رماننویس ایرانی است. تشکری فارغالتحصیل ادبیات نمایشی، عضو کانون ملی منتقدان تئاتر، عضو بینالمللی کانون جهانی تئاتر، مدرس ادبیات نمایشی و داستان نویسی و رماننویس است که چاپ مقالات در مطبوعات در حوزه ادبیات و هنر را نیز در کارنامه خود دارد. چاپ آثار در حوزه رمان، ادبیات نمایشی و ساخت فیلم و نگارش سریالهای تلویزیونی نگارش نمایشنامههای رادیویی در اداره کل نمایش رادیو از فعالیتهای دیگر او در زمینه ادبیات و تئاتر و سینما است.
بخشی از کتاب پاریس پاریس
کالسکه و ماشین و اسبها تاختند و رفتند.
ـ گفتی کجا میروند؟
صفدر غرید:
ـای بابا، کَر و کور شدهای ها! ماست از تو قبراقتر است. رفتند باغ استانداری. بعد هم میروند حرم آقا تا احمد بهار، شاه را آنجا شکار کند. آخ، اگر بتازد، چه میشود؟
مهیار تازه یادش آمد که باید در وقتِ شکار شاه، در کفشخانهٔ حرم باشد. تیزوبُز، سراسیمه تاخت و رفت. دوید. صدای نقارههای حرم را زودتر از شاه و همرکابهایش شنید. از بست بالا، از درِ چوبی بزرگ، از درِ مطلا، داخل حرم، شمعفروشیها، زرگرها، مقبرهها و سنگهای نصبشده روی دیوارِ بالا سر بزرگانِ خفته در خاک، از همه گذشت و گفت:
ـ سلام مولا!
کنار کفشکنِ مسجدِ گوهرشاد ایستاد و نفس تازه کرد. احمد بهار آنجا بود، تسبیح شاهمقصودش را دانهدانه میگذراند و ذکر میگفت. مهیار کنارش نشست. حرم قُرقِ تمام بود. هر دویشان ولیخان اسدی را در حیاط دیدند.
نگاه فراشِ کفشخانه و احمد بهار، به هم نشست. بهار به مهیار اشاره کرد. مهیار بهسوی کفشخانه رفت. دوربین آمادهٔ عکاسی بود. احمد بهار کنار کفشخانه صاف ایستاد.
مهیار پشت کفشکَن نشست. صدای بهار را خوب میشنید: «بیا قزاق، اینجا خراسان است. بیا قزاق، اینجا خانهٔ سلطان است. بیا قزاق، اینجا از هر جایی که به شکار رفتهای، اَهلتر است. شکارگاه گرگان و خانهٔ امن کبوتران است. بیا!»
شاه آمد. مهیار صدای چکمههایش را میشنید؛ اما نمیدیدش. فقط حواسش به دوربین عکاسی بود تا عکس بیندازد. احمد بهار چند قدمی جلو رفت:
ـ اعلیحضرت، نمیشود با چکمه به پابوس حضرت بروید!
ـ شاهِ بدون چکمه، مگر میشود؟!
ـ تصدقتان، کسی جز شما و سلطان خراسان، در حرم نیست، قرق است.
سکوت... سکوت... چکمهها روی پیشخوان کفشکن قرار گرفت. مهیار خندید. شاه، بیصدا و بیچکمه رفت. حالا وقت شکار بود. مهیار عکس را انداخت.
احمد بهار و مهیار رفتند و کفشکن خالی ماند.