از صبح هوا اینطوره. هی بغض میکنه. هی لب میچینه. هی.... اما امان از یک قطره. نمیدونم منتظر چیه؟
از صبح منتظرت بودم غیث. از قبل سرت شلوغتر شده. ولی میدونستم نمیذاری این هوا رو تنها تجربه کنم. از همین پنجره دائم چشمم به آسمون بود. از صبح، تا حالا که دم غروبه. لای مرتب کردن پرونده مجروحین مدام میگفتم غیث مییاد. میدونه من هوای ابری دوست دارم. مییاد.
هر بار که میزنن همه جا میلرزه. دیروز که بمببارون روی غزه شدید بود، یوسف از مامان پرسید: زمین هم بچه داره؟
مامان گفت: چطور؟
باورت میشه یوسف چی جواب داد؟
نخند. جدی میگم.
یوسف گفت، ماه پیش که برای سر زدن به من اومده بودن بیمارستان. شبی که این حوالی رو زدن. یک زنِ باردارِ مجروح دیده. تو همون شلوغیها که مامان گمش کرده. میگفت خانومه هر چند ثانیه میلرزیده. دوباره آروم میشده و باز میلرزیده.
تا مامان یوسف رو پیدا کنه همونجا خشکش زده و زن و شکمش رو نگاه میکرده.
این چه سوالیه؟ میدونی که مامان یک ثانیه هم یوسف رو از خودش جدا نمیکنه. هر چی میگم اینجور مواقع نیاید سمت بیمارستان و اگه هم اومدین یوسف رو نیارین حرف به گوشش نمیره. بعد رفتن بابا، میگه یوسف تنها مرد خانوادهاس. هی میگم شوهر منم آدم حساب کنید. اونم هست. میزنه زیر گریه. اصلا چند وقته دل نازک شده.
چقدر خوبه تو همیشه لبخند داری. روی این عکس صفحه گوشی هم داری میخندی. مثل بار اول که منو دیدی. تو راه نماز جمعه... همون نگاهی که چند روز بعدش به وصال ختم شد. اومدی پیش بابام و گفتی عاشق شدم. یادته چقدر برام از محمود درویش میخوندی: «أُریدُ یَدَیْکِ لأَحْمِل قَلْبِی.» سرت رو نزدیک گوشم میآوردی و زمزمه میکردی: «دستانت را میخواهم برای به دوش کشیدن قلبم.»
و قلب من به تپش میافتاد. مثل تپشی که الان چنگ زده به دل آسمون. اون اوایل، من هول میکردم و مِن و مِن. سرخ میشدم و تو آغوش باز میکردی و آغوشت عطر شاخههای زیتون خونهمون رو میداد.
میبینی ابرها رو؟ چه آغوشی برای هم باز میکنن. ولی هنوز خبری نیست. این دستگیره پنجره خرابه. باز نمیشه و الا گمانم بوی نَم خوبی بیاد. دکتر گفته همه این پروندهها باید وارد سیستم بشه. تا شنیدم، داوطلب شدم. آخه این اتاق، معمولا آرومه و منم میدونستم مییای. اصلا از صبح که از خونه زدم بیرون و آسمون رو دیدم میدونستم امروز فرق داره.
دوباره شروع شد. نه. نمیترسم. تو که باشی نمیترسم. تو که باشی و صدام کنی آلاء من. صدام کنی آلاء جانم. اصلا صدام کنی آلاء. نمیترسم. بگذار رُک بگم غیث. از وقتی تو رو دیدم خیلی چیزها فرق کرده. پُر رو نشیها. ولی قبلِ دیدنت، از عوض کردن یک بانداژ ساده هم میترسیدم. با اینکه کارمه ولی ته دلم میترسیدم. از اینکه تو اتاق عمل، تیغ بدم دست دکتر. من اصلا از بیمارستان میترسیدم. ولی بعد تو...
بگذار ببینم میتونم باز کنم این پنجره رو. دوست دارم وقتی آسمون دلش هُری میریزه، این پنجره باز باشه. بالاخره شد.
وقتی از این بالا میبینی میفهمی چه خبره تو حیاط! دیشب یک مادر، دختر نوزادش رو آورده بود بخش پرستاری. دخترش رو سر دست گرفته بود. هی میچرخید و داد میزد: این تنها بازموندهی کل خانوادهاس.
به خدا قسم میخورد که خودش از چیزی نمیترسه ولی میخواد بچهاش یک جای امن باشه. میگفت بیمارستان امنه. سرپرستار کلی باهش صحبت کرد تا راضی شد بشینه و یک قُلُپ آب بخوره.
دیگه گمونم نزدیک باشه. همین حالاهاس که بغضش بترکه و بباره. بوش رو حس میکنم غیث. مثل همون شبی که بارون میاومد. همون شب آخری که رفتی و صبح، اون خبر خندهدار رو آوردن. میگفتن غیث شهید شده. انقدر خندیدم که یوسف هم خندهاش گرفت. به جای گریه مامان، میاومد پیش من. اونم میخندید. همون شب یا دم دمای اذون صبحش، بارون شدید شد. مردم اومده بودن روی پشتبومها. صورت میدادن زیر قطرات بارون...
کاش من رو هم میبردی. کجا؟! تا حالا چند بار گفتم بهت. خودت میدونی. نخند غیث. وقتی میخندی دیگه نمیتونم گله کنم. اصلا این خندهات فلج میکنه زبون منو. راستی موقع پریدن شما هم هوا ابر بود؟ آره یادمه. یعنی میگم شماها روی اون ارتفاع، ابر ندیدین یا از بینش رد نشدین؟ یا شایدم نگاهتون فقط به خونهها بوده. به زمینهامون. بعد از اون پرواز، همون چند باری که همو دیدیم، وسط بمببارونها، بهت گفتم که هرطور شده باید یکبار منو هم پرواز بدی. با پاراگلایدر. دو نفری.
فکر کنم این آسمون بالاخره داره غمش رو میزنه کنار. مثل من که میخندیدم وسط گریه مامانم و مامانت. میشنوی؟ دیگه غُرشهای آخرشه. راستی غیث، چرا بهم معنی دقیق اسمت رو نگفته بودی؟ دیروز از مامانت شنیدم. میگفت پسرم تو یک شب بارونی به دنیا اومده. بعد از چند سال خشکسالی. اسمش رو گذاشتیم غیث. باران نافع.
بیا تو هم دستت رو از پنجره بگیر بیرون. قطرههای اول همیشه لذت بخشتره. اونجا رو نگاه کن. تابلو بیمارستان داره حرکت میکنه. بالاخره دل آسمون ریخت. انگار همه جا نوشته المعمدانی. چه قطرات داغی داره این بارون. این پروندهها هم خیس شدن...
غیث. ما داریم میریم بالا؟ من میتونم بغلت کنم. من میتونم لمست کنم. داریم پرواز میکنیم.